جدول جو
جدول جو

معنی رو ماندن - جستجوی لغت در جدول جو

رو ماندن
(تَمْ بَ کَ دَ)
مأخوذ به حیا شدن. از روی حجب و حیا به کاری تن دردادن یا کاری را پذیرفتن. (یادداشت مؤلف).
- تو رو درماندن، ملاحظه کردن بسبب حیا و شرم
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رو دادن
تصویر رو دادن
روی دادن، به وقوع پیوستن امری، رخ دادن، اتفاق افتادن، پدید آمدن و واقع شدن امری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رماندن
تصویر رماندن
رم دادن، ترساندن و گریزاندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واماندن
تصویر واماندن
بازماندن، عقب ماندن
کنایه از خسته شدن، ناتوان و درمانده شدن از انجام کاری
کنایه از حیران و سرگردان شدن
متوقف شدن، ایستادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رویاندن
تصویر رویاندن
بذر یا دانۀ کاشته شده را نمو دادن و به ثمر رسانیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پس ماندن
تصویر پس ماندن
عقب ماندن، عقب افتادن، دنبال ماندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو ماندن
تصویر فرو ماندن
درماندن، بیچاره شدن، خسته شدن، ناتوان شدن، عاجز شدن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ دَ دَ)
مأخوذ به حیا شدن. در رودربایستی گیر کردن. دچار شرمگینی شدن در مقابل خواهش کسی و پذیرفتن. رجوع به رو و رودربایستی شود
لغت نامه دهخدا
(فَ مُ شُ دَ)
گشاده ماندن. (ناظم الاطباء) .گشوده ماندن. باز ماندن، خسته و کوفته شدن از نوردیدن راه به طوری که دیگر راه نتواند رفت. (آنندراج). بازماندن و درنگی کردن و واپس ماندن خصوصاً از خستگی و رنج و تعب. (ناظم الاطباء). فروماندن از بسیاری تعب. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
فرس کشته از بس که شب رانده اند
سحرگه خروشان و وامانده اند.
سعدی.
، عاجز شدن. درماندن. (یادداشت مرحوم دهخدا)، پس افتادن از دیگران در کاری. (آنندراج). در دنبال ماندن. (یادداشت مرحوم دهخدا). عقب افتادن:
چنان رفت و آمد به آوردگاه
که واماند از اووهم در نیمراه.
نظامی.
ارسطو چو واماند از آن آفتاب
از ابر سیه بست بر خود نقاب.
نظامی.
، بازماندن. عقب افتادن. دور شدن. منحرف شدن:
نظامی بیش از این راز نهانی
مگو تا از حکایت وانمانی.
نظامی.
، تردید حاصل کردن. مردد شدن. (ناظم الاطباء). متحیر شدن. تعجب کردن. از تعجّب برجای ماندن. از حیرت متوقف شدن. تأمل کردن:
مجنون به شفاعت اسب را راند
صیاد سوار دید و واماند.
نظامی.
ز آن سبب کاندر شدن واماند دیر
خاک را می کند ومی غرید شیر.
مولوی.
، کوتاهی کردن رای و اندیشه. (ناظم الاطباء)، باز ایستادن. منصرف شدن. منحرف شدن:
به هرچ از راه وامانی چه کفر آن حرف و چه ایمان
به هرچ از دوست دور افتی چه زشت آن نقش و چه زیبا.
سنائی.
زآنکه از بانگ و علالای سگان
هیچ واماندز راهی کاروان.
مولوی.
، توقف کردن. بازایستادن. (ناظم الاطباء). متوقف شدن. ماندن:
ز بی آلتی وا نماندم به کنج
جهان باد و از باد ترسد ترنج.
نظامی.
، متوقف کردن. نگه داشتن. بازداشتن:
نگذاری اگر چنین که هستم
وامانمت آنچنان که هستی.
خاقانی.
، محروم ماندن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بدان صید وامانده ام زین شکار
که یک دل نباشد دلی در دو کار.
نظامی.
حاش ﷲ اگر امسال ز حج وامانم
نه قصورمن و تقصیر تو حاشا شنوند.
خاقانی.
نغمۀ دیگر رسید آگاه باش
تا از آن هم وانمانی خواجه تاش.
مولوی.
، از هم رفتن. (ناظم الاطباء)، به میراث باقی ماندن. در تداول به نفرین گویند: الهی وابماند! یعنی الهی زودتر بمیری و (لباس یا اشیاء متعلق به تو) به مرده شوی برسد. نظیر: الهی نو بماند!، به مرده شو برسد. رجوع به وامانده شود
لغت نامه دهخدا
(لِ اَ کَ دَ)
رویانیدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به رویانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ زَ دَ)
روبانیدن. رجوع به روبانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ گَ دَ)
واقع شدن. (آنندراج). پیش آمدن. حادث گشتن. بوقوع پیوستن. اتفاق افتادن. روی دادن. رجوع به روی دادن شود:
تا در او اشکال غیبی رو دهد
عکس حوری و ملک در وی جهد.
مولوی.
پاک طینت راچه باک از خوب و زشت عالم است
میکنم آیینه خود را هرچه خواهد رو دهد.
خالص (از آنندراج).
رو بما بیچارگان کی آن جفاجو میدهد
گر ببیند بوالهوس را خنده اش رو میدهد.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
از رخت آیینه را خوش دولتی روداده است
در درون خانه اش ماه است و بیرون آفتاب.
صائب (از آنندراج).
، حاصل شدن. (آنندراج) (غیاث اللغات). میسر شدن. ممکن بودن:
روی به عاشق آن بت بدخو نمیدهد
قانع به بوسه ای شده ام رو نمیدهد.
کلیم (از آنندراج).
، معظم و مکرم داشتن. توجه و التفات کردن. کنایه از شفقت و لطف نسبت بکسی. (لغت محلی شوشتر) ، درتداول عامه، رو دادن بکسی، او را بخود گستاخ کردن. به حسن خلق و خوش رفتاری و نرمی وی را دلیر و جری کردن: به بچه بسیار رو نباید داد.
، موافقت کردن و سازش نمودن. (آنندراج) :
با دل ما صحبت تیغ تو تا چون رو دهد
اختیاری نیست کس را کار آب و آتش است.
سلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زِهْ بُ دَ)
رائج ماندن. روائی داشتن:
ای زبردست زیردست آزار
گرم تا کی بماند این بازار.
سعدی (گلستان).
رجوع به گرم و گرم بازار شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
کشف نشدن. نهان ماندن. مخفی ماندن. پوشیده ماندن:
مرا بعشق تو طشت ای پسر ز بام افتاد
چه راز ماند طشتی بدین خوش آوازی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَهَْ هَُ تَ)
ملول شدن. آزرده شدن:
مشو راهی که خر در گل بماند
ز کارت بیدلان را دل بماند.
نظامی.
شنیدم که باری سگم خوانده بود
که از من بنوعی دلش مانده بود.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ وَ شُ دَ)
عجز و الحاح نمودن. (آنندراج) (غیاث اللغات). روی افکندن
لغت نامه دهخدا
(تَ یِ نُ / نِ / نَ دَ)
ریشه دوانیدن. (آنندراج) :
چنان پنجه و ریشه های متین
که رگ رانده در مغز گاو زمین.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ رِ ءَ / ءِ کَ دَ)
دور افتادن، جدا ماندن، جدا شدن، مفارقت یافتن، جدا افتادن، (از یادداشت مؤلف) : شغر، دور ماندن شهر از سلطان، (منتهی الارب)، حشور، غایب شدن از اهل خود و دور ماندن، (منتهی الارب) :
دور ماند از سرای خویش و تبار
نسری ساخت بر سر کهسار،
رودکی،
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش،
مولوی،
- دورماندن از چیزی مانند رسم و آیین و پیمان، دور افتادن از آن، دوری کردن از آن، محروم ماندن از آن، روگردان شدن و جدا ماندن از آن:
کسی کو بپیچد ز فرمان تو
و گر دور ماند ز پیمان تو،
فردوسی،
همی دور مانی ز رسم کهن
براندازه باید که رانی سخن،
فردوسی،
ترا چند خوانم بدین بارگاه
همی دور مانی ز آیین و راه،
فردوسی،
دریغا که مشغول باطل شدیم
ز حق دور ماندیم و غافل شدیم،
سعدی،
- دور ماندن از دیدار کسی، تقاعد از زیارت او، محروم ماندن از دیدار و ملاقات وی، (از یادداشت مؤلف) :
کسی کو بتابد ز گفتار ما
و یا دور ماند ز دیدار ما،
فردوسی،
- دورماندن سر از تن، جدا افتادن آن دو از یکدیگر، کنایه است از بریده شدن سر کسی و کشته شدن وی:
چنین گفت چندین سر بیگناه
ز تن دور ماند ز فرمان شاه،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(وَدْءْ)
سپس ماندن. عقب ماندن. بدنبال افتادن. دیری کردن. (منتهی الارب در لفظ تقاعس). تقاعس. تأخر. الیاء. صری. اساعه، یکساعت پس ماندن. اسرق عنهم، پس ماند از آنها. خدر، پس ماندن آهو از گله. طزع الجندی، پس ماند لشکری. (منتهی الارب).
- پس ماندن از قافله یا از لشکر، عقب افتادن از آن. تلحّز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ خوا / خا تَ)
بی جنبش و حرکت شدن. (یادداشت بخط مؤلف). برجای ماندن از بیم یا حیرت: همگان بترسیدند و خشک فروماند. (تاریخ بیهقی) ، عاجز گردیدن. (برهان). بازماندن. نتوانستن. درماندن:
چو پیش آرند کردارت به محشر
فرومانی چو خر بمیان شلکا.
رودکی.
به پیش اندر آورد رستم سپر
فروماند کافور پرخاشخر.
فردوسی.
فروماند از تشنگی کوهزاد
همه کام او خشک و لب پر ز باد.
فردوسی.
سخنوران ز سخن پیش تو فرومانند
چنان کسی که به پیمانه خورده باشد بنگ.
فرخی.
امیر رضی اﷲ عنه از کار فروماند. (تاریخ بیهقی).
بنگر ز روزگار چه حاصل شدت جز آنک
با حسرت و دریغ فروماندۀ حسیر.
ناصرخسرو.
لیکن از خدمت فرومانده ست از آنک
رنج بیماریش بر بستر کشید.
مسعودسعد.
همه عاجز شدندی و از کار فروماندندی. (قصص الانبیاء). امیر سیف الدوله در چارۀ این کار و طریق مخلص ومخرج این حادثه فروماند. (ترجمه تاریخ یمینی).
از آن سکۀ رفته رفتم ز جای
فروماندم اندر سخن سست رای.
نظامی.
فروماند دستم ز می خواستن
گران گشت پایم ز برخاستن.
نظامی.
نمیدانم دگر اینجا بناچار
چو خر در گل فروماندم بیکبار.
عطار.
اگر در خواندن فروماند به تفهم معنی کی تواند رسید؟ (کلیله و دمنه).
چه شیرین لب سخنگویی، که عاجز
فرومی ماند از وصفت سخنگوی.
سعدی.
کرم بجای فروماندگان چو بتوانی
مروت است نه چندانکه خود فرومانی.
سعدی.
فروماندم از کشف این ماجرا
که حیی جمادی پرستد چرا؟
سعدی.
میروی و مژگانت خون خلق میریزد
تیز میروی جانا ترسمت فرومانی.
حافظ.
، معزول شدن. (حاشیۀبرهان چ معین). دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی بود که از عمل فروماند. (گلستان) ، تحیر. (یادداشت بخط مؤلف). متحیر گردیدن. (برهان). سرگردان شدن:
فروماند بر جای، وز بهر دل
فروشد دو پای دلاور به گل.
فردوسی.
سیاوش فروماند و پاسخ نداد
چنین آمدش بر دل پاک یاد.
فردوسی.
شگفت و خیره فرومانده ام که چندین عشق
به یک دل اندر یارب چگونه گیرد جای ؟
فرخی.
هزار حیله فزون کرد و آب دست نداد
در آن حدیث فروماند عاجز و حیران.
فرخی.
عبدالله بن احمد فرومانده بود اندر حدود سیستان. (تاریخ سیستان). چو بشنید متحیر فروماند چنانکه سخن نتوانست گفت. (تاریخ بیهقی).
سپهبد فروماند خیره بجای
همی گفت ای پاک و برتر خدای.
اسدی.
آن قوم از رسیدن رکاب او متحیر فرو ماندند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، در شگفت شدن. (یادداشت بخط مؤلف). تعجب کردن:
بخوبی چهر و بپاکی تن
فروماند از آن شیرخوار انجمن.
اسدی.
، بزمین ماندن کار و انجام نیافتن آن: تا این خدمت فرونماند. (تاریخ بیهقی). اگر رایت عالی قصد هندوستان کند این کارها فروماند. (تاریخ بیهقی) ، باقی ماندن. برجای ماندن:
جمله برانداز به استادیی
تا تو فرومانی و آزادیی.
نظامی.
سری بود از مغز و از پی تهی
فرومانده بر تن همه فربهی.
نظامی.
، ملزم شدن. (برهان). شاهدی برای این معنی یافت نشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از رماندن
تصویر رماندن
ترساندن و گریزاندن
فرهنگ لغت هوشیار
منتظر ماندن انتظار کشیدن، درنگ کردن، ناتوان شدن خسته گشتن، ملزم شدن عاجز شدن، نیازمند شدن بینوا گشتن، معزول شدن: دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی بود که از عمل فرو ماند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دژ ماندن
تصویر دژ ماندن
خشمگین شدن آشفته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در ماندن
تصویر در ماندن
بیچاره شدن عاجز گشتن فرو ماندن مضطر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل ماندن
تصویر دل ماندن
آزرده شدن، ملول شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واماندن
تصویر واماندن
بازماندن، خسته و کوفته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دورماندن
تصویر دورماندن
جدا شدن، مفارقت یافتن، جدا افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پس ماندن
تصویر پس ماندن
عقب افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رو دادن
تصویر رو دادن
بوقوع پیوستن، واقع شدن، حادث گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
حرارت را در خود حفظ کردن، یا گرم ماندن بازار... رایج ماندن روایی داشتن: ای زبر دست زیر دست آزار گرم تاکی بماند این بازار ک (گلستان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروماندن
تصویر فروماندن
((~. دَ))
بیچاره شدن، ناتوان شدن، درنگ کردن، معزول شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رویاندن
تصویر رویاندن
((دَ))
رشد دادن، رویانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واماندن
تصویر واماندن
((دَ))
خسته شدن، عقب ماندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رو دادن
تصویر رو دادن
((دَ))
گستاخ کردن، پررو کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروماندن
تصویر فروماندن
عاجز شدن
فرهنگ واژه فارسی سره